یک بار دیگر

باز هم از نو شروع کردم

یک بار دیگر

باز هم از نو شروع کردم

شبیه روزه

امروز خیلی خواب آلود و بی حس و حالم، نه این که روزه باشم اما خیلی به روزه دارها شبیهم... خب چه اشکالی داره که حداقل ظاهرم با این روزها هماهنگ باشه... انشاالله از هفته بعد سعی می کنم روزه بگیرم، باید باز هم برم سراغ عرقیات تقویت کننده بدن و یه چند تا قرص ویتامین بگیرم بخورم تا بتونم از پس روزه بربیام... مگه میشه در هیچ کدوم از افطارهای ماه رمضون روزه نباشم؟... حیفه به خدا...

بدجوری دوست دارم گیم بازی کنم .... چه جالب میشههههه سر کار و گیم...  ولی حیف که نمیشه...

یه مطلبی دم دستمه برای کار که تنظیمش کردم اما تیتری براش پیدا نمی کنم. آخه چه اشکالی داره اگه بالاسرش بنویسم مصاحبه ای کوتاه با فلانی... والا بد هم نیست... به هر حال حرفی هم نزده که، چرت و پرته نسبتا

نئیسه

راستی من اصلا خبر نداشتم که قسمت گیم ویندوز کامپیوترمون رو پاک کردن

دوستی مبارک

دنبال واژه های ادبی نیستم، لفظ برام مهم نیست. هیچی برام مهم نیست. میخوام برای دل خودم بنویسم و برای خدا... شاید اینجوری بتونم به خدا نزدیک تر بشم...

وقتی متنی رو برای دیده شدن و خونده شدن خلق می کنیم حتی به درد خودمون هم نمیخوره.... یادش بخیر اون زمون ها که یک کمی هنرمند بودم استادم می گفت هیچ کاری رو به خاطر ارائه در نمایشگاه خلق نکن چون تصنعی و ضعیف از آب درمیاد...

این من هستم، 

همین جا

همین ساعت

هرچی که هستم و هر طوری که هستم، همینه که هست... 

امروز میخوام به توصیه روانشناس ها عمل کنم و با خودم دوست بشم. دست خودم رو می گیرم و فشار میدم. خودم رو با عشق می کشونم به بغل خودم و نازش می کنم. میگم: «عزیزم نگران هیچی نباش، من هستم، از امروز با هم دوست میشیم»

وای چقدر حرف برای خودم دارم. خیلی وقته ازش بی خبر بودم. حتی نمی دونم چند سالشه....

من و خودم... 

خوشحالم که یه دوست خوب به خودم هدیه دادم.

دوستی مبارک



امروز روز جالبی برام نیست چون فهمیدم که به خاطر یک ماه ترک کار و بازگشت دوباره سر کارم باید حقوق کمتری از سایرین دریافت کنم و سنوات قبلی دیگه برام حساب نمیشه... نمی تونم این مسئله رو هضم کنم... میگن بیمه قبول نمی کنه چون یک ماه بیمه ات قطع شده الان نمی تونی سنوات بگیری!

این روزها خیلی بی پول شدم، محاسباتم با رقم پایین تر خیلی به هم می خوره... حالا خدا کنه زیاد هم کم نباشه، اینجایی که کار می کنم یه شرکت و موسسه خصوصیه و خودشون تصمیم می گیرند که چیکار کنند و البته خوب تقصیر خودمه که فکر می کردم بیرون از اینجا خبرهایی هست و همه خوردن و بردند و فقط من موندم!... کسی رو که مصبب این اتفاق شده رو نمی خوام ببخشم...

این روزها حواس پرت هم شدم، مثل پیرزن ها همه چی یادم میره، مثلا با عجله میرم توی اتاق تا کاری رو انجام بدم اما وقتی به اتاق میرسم یادم میره که می خواستم چیکار کنم... یا کارهایی که باید در طول روز انجام بدم رو یادم میره... مناسبت ها رو فراموش می کنم... 

ذهن قوی من دچار سستی شده

در حال تجربه روزهایی هستم که می شد تجربه شون نکنم. به خاطر دیوونگی های خودم، اتفاقات و نگرانی های عجیبی دامنگیرم شده... خدا کنه هرچه زودتر این روزهای پر از دلواپسی رو به خوبی و خوشی پشت سر بگذارم... 


...

هر بار گرفتار دردی می شم قول میدم که اگه بلا از سرم بگذره فلان و فلان کنم ... اما خب آدم که آدم نمیشه!... اما این بار قول میدم اگه بلا از سرم بگذره سعی کنم یه کم آدم شم

خودم را قضاوت کردم

به تازگی متوجه شدم که من بیش از حد تحت تاثیر حرف ها و قضاوت های دیگران هستم و چون دلتنگی هام در نظر دیگران یک جور ناشکری و دیوونگی محسوب میشه به همین دلیل من هم چنین فکری در مورد خودم می کنم و حتی خودم هم به خودم حق نمیدم... بیچاره فاطمه ی من... 

 باورم نمی شد که تا این حد تحت تاثیر دیگران باشم، با خودم فکر می کردم که حرف مردم برام مهم نیست، حتی وقتی مشاور تلفنی گفت که تو به حرف دیگران خیلی اهمیت میدی، باورم نشد... اما بالاخره فهمیدم که در تمام زندگی ام به دنبال این بودم که رضایت دیگران رو جلب کنم و طوری باشم که دیگران دوست دارند و چون انتظار مردم یکسان نبود من هم مرتبا تغییر جهت دادم تا شاید مطابق با خواست های اونها باشم و اینطور شده که دیگران فکر کردند من ثبات شخصیت ندارم... 

عجبااااا... چه تحلیلی کردم... گاهی وقت ها باید بدون جانب داری خودمون رو قضاوت کنیم.

بله، ما حق نداریم دیگران رو قضاوت کنیم ولی می تونیم بدون دلسوزی به تحلیل رفتار و عملکرد خودمون سرگرم بشیم و سعی کنیم ایرادات رو برطرف کنیم...